Thursday, January 04, 2007

خطابه ها - فصل ششم از کتاب نگاتیو نوشته هومن عزیزی

خطابه ها

فصل ششم از کتاب نگاتیو

هومن عزیزی

1 . خطابه ي خاک

اکنون که نيستي و غيابت به ارتفاع خاکي ست که بر سر مي ريزم و وول مي خورم در اين خاک ، آلوده از چرک و منيِ نامردان که در رگهام فرو ريخته اند و اکنون که الله بر خرابه هاي ايران زوزه مي کشد ، تو نيستي .

اين خاک ها ، اين سنگ ها تبار تو اند و دودمان تواند که تو خاکي و دودمانت خاک و دودمانت زير خاک و من خاموش .

گريه ديگر ارتفاعي نيست که بخواهم به بلنداش بپرم و بال هام که چسبناک از مني که نمي توانند ، بپرم .

باد بر خرابه ها مي گريد .

باد گريه مي کند و کوچ آغاز مي شود و تو که نيستي از سمت امتداد نگاه من نمي آيي تا آمدنت را در قاب پنجره به فال نيک بگيرم و از ارتفاع تو ، و از ارتفاع مرگ بپرم ، پيش از آنکه اين چرکابه از قامت ديوار ها بالا بکشد خودش را و نفرت مرا ...

که پر مي شوم و خالي مي شوم و پر مي شوم و خالي نمي شوم از اين نفرت ...

خالي نمي شوم از آن کفر که تو بودي ... و الله زوزه مي کشد .بر لبه ي شب ، بر ديواري شکسته ، زوزه مي کشد و ريش انبوهش تکان مي خورد ...

با تني شکسته و واکسي بر روي دودمان تو نشسته ام و تنها مي توانم در مختصات نگاهي خيال کنم که تو را هرگز بر لبه ي روز نخواهد ديد ، با آن دو چشم ِباز مانده ي روشن که به تيرگي مي گرايد در معرض هوا و در معرض مرگ ...

با آن دو چشم باز مانده که بازي نمي کنند و در آنها ديگر از دروغ و شيطنت نشاني نيست .

آن دو چشم باز که نمي بينند مگر مرگ را .

آن دو چشم باز که هرگز در چشمان من نخواهند نگريست ديگر ...

و در چشم دشمن نخواهد نگريست ديگر ...

من خسته ام و در ميان مويه ها و خطابه ها خواهم زيست . با مويه ها حمام خواهم کرد تا تکه هاي واکس پوتين ها را پاک کنم .

ليدي مکبث غمگيني که لکه هاي واکس بر تنش و لکه هاي واکس بر روحش نشسته و پاک نمي شود ، اما مي شويد .

خطابه هاي من دايره هايي خواهند بود که مرکزشان تويي .

من موج مي زنم و خطابه هام از تو آغاز مي شوند .

بر نگرد .

پاک نمي شوم ...

2 . خطابه ي آتش

اي مردم !

با شما نيستم که از جنس من نيستيد .

رو به باد حرف مي زنم که شعله هام از اوست و از اوست که مي رقصم . براي او و در او مي رقصم که پلک هاش بسته است حالا ولي هرگز نمي خوابد .

با توام اي باد !

اين مردمان سايه هاي ناقص خويش اند . تعريف ناتمام خود که مي دانند و نمي دانند . آنچه مي دانند باور نمي کنند و گوش اند ، بي دهان .

از گوش ها نفرتي در من است و از« آري » .

من بنده ي « نه » هستم و بنده ي آن کسي که « نه » مي گويد .

اين مردمان گوش اند و بر چهره هاشان طرحي جز آري نيست .

بر لبه ي روز رُسته اند اما شب بر جان شان نشسته است و در دهان شان . در چشم هايشان تعجبي نيست گويي تمام جهان ، همواره چنين بوده است .

اي باد اين شعله ها تجسم من اند که استيصال از يافتن حبابي براي تنفس در برهوت اين آبگير ، مشتعلم کرد .

پس نامه اي نوشتم از دود که در راه است . در راه است تا چشم آن که بالاترين است . و تا چشم آن که بالا مي خواهد .

از آغاز اين راه ، سايه هاي خاموش اين مردم انتهاي راه را نشان مي داد . چون تابلوهاي سرنوشت که بر جاده ي « تو» نصب کرده باشند . در خود و با خود مي روي ولي آنان چنان در تو و با تواند و چنان تنهايي که راه به بيراه مي رسد و هدف به پوز خند . پس راهي به بالا بر مي گزيني و چون راهي نيست ، دودي ، نامه اي روانه مي کنم که سخت بر چشم بالا بنشيند و ببينند .

حالا ناچارند ببينند . « نه » را ببينند . نه فقط ديدن ، که ناچارند آن را نشان دهند و بگويند . حالا من آتشم و با آتش آنان را که عمري در من و حريم من پا گذاشتند ، پس مي زنم و پا به حريم شان مي گذارم .

حالا باد شعله هاي مرا با خود خواهد برد و زمين گرم خواهد شد و آب عروج خواهد کرد .

من جنبش ام .

خطابه ي من آتش ، رسالت من دود است .

3 . خطابه ي آب

اين نام مقدس را که به ياد خط تو بر آب مي زنيم ، بر خود مي زنيم ، و خواب نيست ...

خواب غايب ست و تن غايب . کور و کر و لاليم و بي دست و پا ، پس در ساحت اين کلمات و خطابه ها تن پوش کهنه ي آوا ها بر تن مي کنيم و موج مي زنيم .

ما بي تو ، با توايم و در توايم و در تو پنهان ، در تو و در خود . عمري به کار ثبت جهان بوديم و اينکه به کار ثبت تو، که ثبت کرده اي ما را بر کتيبه ي زبان .

با تو ايم اي چشم ثاني !

خالق ثاني !

پس چشم باش و نپذير !

زيرا جهان همانست که تو مي خواني وهمانست که تو مي داني !

دمي در چکاد ذهن تو گام مي زنيم و باز به زير مي آييم که ما را ديگر گونه مي بيني و ديگر گونه مي خواني و ديگر گونه مي سازي ... پس حقيقت ما نزد توست ، و اين صور فاني تا دمي که بر کاغذند و تا نخوانده اي وديعه اند نزد ما. پس جان مي سپاريم و لحظه اي – عمري – بعد به دست تواناي تو رستاخيز مي کنيم . رستاخيز مکرر .

ما دايره هايي هستيم در خود . آبيم و موج مي زنيم . بي شکليم و شکلمان همانست که تو در ظرف مي ريزي . تن مي سپاريم به تو . به خيالت . قطره ها ايم در هم يکي و در تو يکي . صدايمان با هم است . نفسمان و دردمان که اوست که تويي . اي تولد مکرر ما !

با صداي تو بر مي خيزيم . با صداي خواندن ات که مي خواني . ما را مي خواني و از آبشار گلويت فرو مي ريزيم و صداهامان بي گوشه و مورب و آرام . سر مي خوريم با هم ، از هم ، بر هم ، در هم ، سر مي خوريم و از گلوي تو مي ريزيم .

سرگذشت ماست دايره . در متن مي چرخيم و تو که مي خواني از متن به چشمان تو مي رويم و از ذهنت به گلويت و فرو مي ريزيم .

حاشا ! آلودگي در ما راه ندارد . پس زمينه مان سياه است . پاک نمي شود . شسته ايم ، پاک نمي شود .

مي زايد سياه و مي ماند .

در دل سياهي باليده ايم و در دل سياهي راست مي گوييم ، آنچه مي پنداريم راست است و تو نيک مي داني راست چيست .

پس راست بخوان که راست تويي .

چشم خداوند !

4 . خطابه ي باد

مردم !

اينک منم ، باد ، باد هرزه ...

هرزه ام ، خودرُويَم ، در خود و با خود مي رُويَم ...

با اين همه نيک مي دانم که از شما و در شما بودم و چون شما ، تنها ؛ تنها تفاوت ما در آنست که من بازي نمي دانم ، تنهاييم را صورتکِ لبخندي پنهان نمي کند و چون شما در برابر آيينه براي خود ، بازي نمي کنم .

نيک مي دانم ژرفاي اين تنهايي را که بار ها انديشيده ام که در اين آن در تمام کيهان حتي يک تن ، دمي به من نمي انديشد ، به هستي و چرايي و چگونگي من ، پس سخت تنهايم و تنهايي ام را پاس مي دارم .

بر آتش و در آتش مي وزم و نمي سوزم و خاموش نمي کنم ، ما به کار خويشيم ، هر يک به تنهايي خويشيم و نيمه ي ديگري .

مردم !

بر هرزگي من افسوس خوريد و نفرين کنيد ، زيرا که نيک مي دانم نفرين شما نردبان من است براي نيل به خويشتن ، هرچه از شما دور تر به خويشتن خويش نزديک تر و به او که در من است و در اويم .

بر بازي تان افسوس نمي خورم که فلک بي بازيچه به انديشه نيايد و دواير اتفاق دور مي زنند بيهوده ، همواره بر گرد آنکه بازي مي کند و بازي مي خورد که نمي کنم و نمي خورم ، افسوس نمي خورم که شما هم به کار خويشيد ، بر گرد خويشتن دور مي زنيد بيگانه با خويش و بازيچه هايتان را خوش مي داريد بر گردتان و هر لحظه مي پنداريد در کار آفرينش جهانيد ، من نيز ...

من نيز به پندار خويشم ، اما در کار باز آفريني جهان نيستم که آلوده و پست مي بينمش، چونان که خويش را ، پس به کار باز آفريني خويشم و رسيدن به حضور خويش در غياب تن ، که اکنون است .

اکنون بي دمي درنگ ، سخت ، در حضور خويشم و غياب ، غايب است و در حضورِ حضور ، سخت خرسندم .

اکنون که هر يک به کار خويشيم ، نه پندي دارم و نه پيغامي ...

مويه هاي باد نيز دوايري ست که « او » مرکز آنست . سنگي در آب که « هستي » ست و نيرو، که موج بر مي دارد و از آن گريزي نيست . نشنويد چه مي گويم و بگذريد .

بگذريد از من و در من که بادم و هوهويم به هوهوي جغد مي ماند که بر خرابه ي آرزوهاي مردمي مي مويد که در آرزويش ، مردم او بودند آنگاه که هرگز در ميان شان نبود .


انتشارات ارزان سوئد

2004-1382


No comments: