Thursday, January 04, 2007

بخش هایی از کتاب نگاتیو نوشته هومن عزیزی

ادامه متن از دستنوشته ها:

صفحه 98:

موهای بلند ممنوع بود. من موهایم را بلند کرده بودم. میبستم و قایمش می کردم توی یخه پیراهنم. قشنگ نبود، چون دیده نیم شد. فقط لج بازی بود. موی بلند ممنوع است اینجا. جاهایی هم هست که موی کوتاه ممنوع است. اختلاف هم سر ظاهر پیامبر است. یک مساله فقهی است. درباره درخت ها هم همینطور است. پیشترها بعضی شان موهای بلندی داشته اند، مثل بید مجنون.

اما حالا کوتاه می کنند. باغبانی کار خوبی است. گاهی می تواند هنر هم باشد. اما بید مجنون...

بید مجنون اینطور نبود. همه می دانند. آدم و حوا که قصد عشق بازی کردند، شاخه هایش را دور و برشان ریخت تا پنهان بمانند...

بید مجنون اینطور نبود. توی عکس های قدیمی که پدر و مادر در کنار آن بوسه ای را ثبت کرده اند، اینطور نیست، اما حالا کوتاهش می کنند. طبق سیره پیامبر، شاخه هایش تا یک و نیم متری زمین کوتاه می کنند، بیشتر شبیه قارچ است حالا. قارچ هایی که از سیره پیامبر روییده اند.

شمشادها هم همینطورند. کوتاهشان می کنند. خوب قشنگتر می شوند. اما دیگر نمی شود فکر کرد پشت آنها کسی، کسانی به بوسه مشغول باشند. تنکشان می کنند. آن سویشان پیداست. هیچ رازی نباید از چشم خدا پنهان باشد، جز تن. خدا پرده تن را امر می کند و پرده های پس از آن را نمی پسندد. پرده های اعمال را...

صفحه 131:

همیشه فکر می کنیم خدا بالاست، در آسمان. هیچگاه زیر زمین یا در دریا به دنبال تقدس نبوده ایم. تقدس همیشه در آسمان است. در ارتفاع... بس کن!

صفحه 144:

محله کتابخانه و ورزشگاه نداشت. کا رهم پیدا نمی شد. اما مسجد و پارک وتلویزیون که بود. تلویزیون روزی چند بار اخبار پخش می کرد و هفته ای یک فیلم سینمایی نشان میداد. پس چرا باید این همه جوان معتاد می شدند. تلویزیون شبانه روز قرآن پخش می کرد و برنامه های اخلاقی نشان می داد. آیت الله ها و کارشناسان آنهمه ساعت درباره ایمان و کارهای خوب حرف می زدند. سر وقت اذان پخش می کردند که در هیچ کشوری نمی کنند. پس چرا باید جوان ها ایمانشان را به خدا و پیغمبر از دست بدهند و نماز خواندن پدر و مادرها را مسخره کنند. تازه ارتش هم بود. می توانستند بروند و ظرف دوسال گروهبان بشوند. سپاه و بسیج هم بودند. ماشالله مملکت سه تا ارتش داشت...

صفحه 71:

... در خم شدن سر چیزی است که تقدس را به یاد می آورد و این شاید از پس زمینه بصری ماست، شاید یادآور تصاویر مسیح است و مطابق با آنچه از او می پنداریم که فراتر از تقدس و معصومیت که مصداق همان چیزی است که از شنیدن جمله "وقتی کسی به صورتت سیلی زد، سمت دیگر صورتت را پیش ببر" احساس می کنیم و شاید به دلیلی ساده تر، مثلاً افتادن سرش به یک سمت وقتی روی صلیب جان داد... و در تصویری که معروف است کشیشی از جوانی محمد پیامبر کشیده نیزف سرم به همین سمت خم است و این شاید در نگاه کشیش است که نقاشی مسیحی چنین است وگرنه در تصاویری که با همه ممنوعیت تصویرگری در اسلام از امامان شیعه داریم! و البته منصوبند به آن حضرات! چنین نیست و سر قائم است و نشان قدرت و صلابت...


چطور انتظار داری سوسیالیسم به فاجعه معتاد نباشد؟

و دموکراسی در ازای یک حبه حشیش

زنش را به فاشیسم نفروشد؟

چطور انتظار داری من امام زمان نباشم؟

(که برای خودکشی، در خیابان طالبان، با تاپ و شلوارک راه می روم!)

(مریم هوله)


فصل هشتم: ظهور

الدورادو سرزمین ظهور است. ظهور هر آنچه ممکن نیست. سرزمینی که آرزوست. سرزمین آرزوهاست. در الدورادو از ارتش خبری نیست. جنگی در نمی گیرد. الدورادو سرزمین طیف است. و در طیف تضاد نیست. آروزها روی نقطه ها متوقف نمی شوند. در آتلانتیس آدم ها روی آرزوهای هم پا می گذارند و تلاقی دو آرزو تلاقی دو منفعت است و دست کم یکی، همیشه شکست می خورد. اما در الدورادو همه می توانند آرزو کنند و به آرزوی خود برسند. اینجا قلمرو ذهن است و ذهن شاید از ماده باشد اما ماده نیست. نامحدود است. در آتلانتیس همیشه نهایتی هست اما در الدورادو، نه.

درآتلانتیس همیشه ناامیدی هست و نا امیدی، از محدودیت است که جان می گیرد. گرچه نطفه الدورادو در آتلانتیس بسته می شود. آروزیی که ما می کنیم، هر گاه ناامیدتریم آرزوها بزرگ ترند و گاه دردناک تر. دردناک از آن رو که تنها آرزو هستند و آرزو می مانند.

منجی از ناامیدی است که زاده می شود و آرش از حقارت شکست. ما خواب می بینیم و آرزو می کنیم دسته جمعی گاهی. آرش خواب ماست و منجی، آرزوی ما. آنچه که نداریم و دور از دسترس، تنها به ذهن می رسد.

حقارت هایمان را تنها در خیال پنهان می کنیم. اسطوره پرده است. حجابی بر شکست هایمان و ناامیدی هایمان.

عشق اسطوره است زیرا که دور از دست می شود هر روز. هر روز که چشم باز می کنیم دورتر. تنها می توان در کتاب های عاشقانه پیدایش کرد. آنجا که همه چیز سیاه و سفید است. طیفی نیست. عاشق و معشوق پاک اند و جهان ناپاک. نورند و جهان ظلمت. گرچه ما طیفیم همیشه.

نگاتیوها تنها برای ظهورند و وجود تصویر یا تصور و شاید واقعیت حتی. اما رازند و راز که گشوده شد نیست می شود. نگاتیو پس از آن، دیگر، وجود نخواهد داشت. او یک راز گشوده شده خواهد بود و معما چو حل گشت "ویران" شود.

بهمن یشت می گوید: هنگامی که دوره فرمانروایی اهریمن به پایان آید، سه بار، هر هزار سال یک بار، دختری باکره، در دریاچه ای که نطفه زرتشت آنجاست و 999 آشوفروهر از آن نگهبانی می کنند شنا می کند و باردار می شود. نخست هوشیدر، سپس هوشیدرماه و سرآخر سوشیانت به دنیا می آیند. اینان منجیان آخرالزمانند. بر می خیزند و جهان را از بدی پاک می کنند. اهریمن و دیوان و جادوان را می تارانند. اما دختر باکره چه می شود؟ کسی نمی داند. دختران باکره نگاتیوند؟ آیا نطفه، نور است و دختران باکره نگاتیو؟

یوحنای حواری می گوید: و در پنجمین دمیدن صور، چاه هاویه گشوده خواهد شد و دود چون تنوری عظیم از چاه بالا خواهد آمد، از میان دود ملخ ها به زمین بر می آیند که به آنها قوتی چون قوت عقرب های زمین داده شده است و صورت ایشان چون اسب های آراسته شده برای جنگ خواهد بود و بر سر ایشان تاج هایی از طلا... و دندان هایشان چون دندان شیران... دجال خواهد آمد و جهان از پستی و زشتی آکنده خواهد شد... پس از آن مسیح خواهد آمد تا فرمان پدرش را بر زمین جاری سازد...

... وقتی زشتی و پلیدی جهان را فرا گیرد، امام زمان (ع) ظهور می کند. او اسب حضرت امام حسین و شمشیر حضرت علی را با خود دارد. پیش آن حضرت، دجال می آید. او تنها یک چشم دارد و بر خری سوار است، از تک تک اعضاء بدنش نوای موسیقی خواهد آمد. او خروج خواهد کرد... یأجوج و مأجوج از شرق خواهند آمد و بر سر راه خود همه جا را ویران خواند کرد... پس امام زمان ظهور خواهد کرد و حق علیه باطل پیروز خواهد شد. حضرت چنان قتال خواهند فرمود که تا زانوی اسب شان را خون خواهد گرفت و آن حضرت و یارانش عدل را در جهان استوار خواهند کرد... حضرت عیسی (ع) در رکاب آن حضرت خواهد بود...

منجی ظهور کرد. هرچند تصویرش بر تصویری که از او بود منطبق نبود... لکه ای تصویرش را مغشوش می کرد و این تطابق را به هم می زد. او تنها یک چشم داشت، هر چند جز یاران و خواصش کسی هرگز او راندیده بود. اما شنیده ها تصوری از او ایجاد می کرد که با تصویر پیشین منطبق نبود. اما او مسلماً دجال نبود. هر چند او را سوار بر خری هم دیده بودند. امااز آنجا که با موسیقی مخالف بود نمی شد این خر را، خر دجال پنداشت. از این گذشته اومنجی جهان نبود، یعنی هنوز منجی جهان نبود. او عدالت را تنها در بخش کوچکی از زمین گسترد. عدالتی که خدایش فرموده بود. دست دزدان را برید- هرچند مردم گرسنه چاره ای جز دزدی نداشتند- و زناکاران را سنگسار کرد و مؤمنان را ولی امر مردم کرد. خون شاید به زانوی اسب آن حضرت نرسید اما تمام کشوری را سرخ کرد و می شد تصور کرد که کم کم این وعده های خدا هم جامه عمل خواهد پوشید. تصویری از او در دست نیست. تکنولوژی را که مظهر فساد بود به دور انداخت و ثابت کرد می توان بدون آن زندگی کرد و فرامین خدا را اجرا کرد.

استادیوم ها آن روزها تماشاخانه بود. گناهکاران را در وحشتی که تصور کوچکی از تصور وحشت جهنم بود به سزای اعمال پلیدشان رساند. عدالت او مظهر عدالت واقعی خداوند بود. حدود خداوند را بر گناهکاران در هر سن و جنسیتی جاری ساخت.

در آمدن اش، چون یأجوج و مأجوج به نزدیکی سرزمین خداوند آمده بودند، نمی شد تردید کرد. تنها از دجال خبری نبود. دجال را نمی شد شناخت. آنقدر فراوان بودند دجال ها، که نمی شد فهمید کدام شان واقعی است. رادیو را از موسیقی پاک کرد و گریه به موسیقی ملی بدل شد. لالایی همگانی...

او و یارانش بهشت و دوزخ زمینی را که تحقق وعده های خداوند بود آفریدند. آنها بهشت و دوزخ زمین را چنان که خدا وعده داده بود، ساختند و خداوند به قدرت خود چنان یاری شان کرد که این بهشت و دوزخ تصویری واقعی از جهان آخرت باشند...

مردم می گفتند آخرالزمان شده، او آمده بود وسط میدان و از روی کاغذی حکم محکومیت خودش را خوانده بود. مردم دخالتی نکرده بودند. دیگر نمی کردند. از روی سر هم سرک نکشیده بودند. از فاصله ای دور نگاه کرده بودند دزدانه و وانمود کرده بودند نگاه نمی کنند. پر و وبالشان سوخته بود. ده نفر باتوم بدست می توانست همه شهر را تا ابد کنترل کند. حکم را خوانده بود. یکی که اصرار می کرد بسختی بیاد می آورد و اصلاً مطمئن نیست، گفته بود که: حکم رو خودش نوشته بود. حکم محکومیت خودش بود، جرمشو یادم نیست، چی نوشته بود. اما حکمش سوزانده شدن با آتش بود.

بعد حکمشو اجرا کرد. می رقصید توی آتیش. ما زیاد دیده بودیم. خیلی ها اینکارو می کردن. تقریباً روزی نبود که کسی این کار رو نکنه، بخصوص دخترا، اما اون نمایش قبل از خودسوزیش خیلی عجیب بود. اومد چند تا تیکه چوب رو روی هم چید و رفت بالا حکمو و خوند و بعد خودش رو و چوبارو آتیش زد. چند روز می سوخت. ما تعجب کردیم از این همه وقت خاموش نمیشه. اما اون همونطور سرپا شعله می کشید و هرمش همه میدونو گرفته بود. آتیش نشونی اومد اما خاموش نمی شد. حرفی نمی زد. فقط می رقصید و گاهی گریه می کرد. سالها بود که همینطور می سوخت. 10-12 سالی از این قضیه می گذشت که خفه اش کردن. همون شایه مجسمه ای که بعداً مجسمه نقره گذاشتن روش. اما باورتون نمی شه اگه بگم. بعضی از مردمی که خونه ندارن، شبای زمستون جمع می شن دور مجسمه، چون اون مجسمه شبای زمستون هم مثل تنور داغه. من خودم بهش دست کشیدم. همون موقع که گریه می کردم...

مردم به او پیامبر آتش می گفتند. اسم گذاشته بودند روی بی نامی اش. گفته بودم که پیامبر تاریکی هم ظهور کرده بود. او هم آمده بود. مردی سیاه با موهای سفید ظهور کرده بود، همان روز. این دو ارتباطی با هم داشتند. در زمانه ای که کسی معجزات گفته شده در تاریخ را باور نمی کرد، معجزه کرده بودند. وجودشان معجزه بود. آنها عکس هم بودند. یکی نور بود و یکی ظلمت. یکی خودش را پشت آتش پنهان کرده بود و یکی خودش را پشت خودش، پشت تنش، پشت سایه اش. یکی تولدش معجزه بود و یکی مرگش. پیامبر آتش در مرگی ابدی می رقصید و پیامبر تاریکی از ویرانه و خاکستر آتشی متولد شده بود.

آنها نشانه های آخرالزمان بودند. هر چند نشانه های دیگر پیدا نشد و مردم از نگاه کردن به آسمان به دنبال طلوع دو خورشید یا شکافی که خبر از روز موعود دهد، خسته شدند و زمان به آخر نرسید.

اما آن دو راز بودند.

الدورادو سرزمینی ازلی ابدی است، برای آنها که در آن زندگی می کنند و به قول ابوتراب خسروی در هیأت کلمه. این آدم ها یا کلمات، همیشه زنده اند و به تکرار روایت مشغول، حتی اگر این کتاب بسته باشد. حتی اگر فوراً فراموششان کنیم آنها در میان این متن زنده اند، مشغول بازی نقش های ازلی ابدی شان، درست مثل ما در متن جامعه. کافی است کتاب رااز هر صفحه ای که خواستید باز کنید. نمایش و زندگی از همانجا آغاز می شود. انتخاب صفحات، انتخاب زمان است، زمان واقعه و این زمان در دایره ای ازل و ابد چرخ می خورد. ازل و ابد این آدم ها. صفحه را که باز کنید، رستاخیز است و از هر کجا که باز کنید از همانجا کلمات و آدم ها – کلماتِ آدم ها- شروع می کنند به زندگی. زندگی، زندگی است. پیشتر یا جلوترش خیلی فرق نمی کند. خاطرات مدورند و این کلمات همه چیز را می گویند. آب و ساکنان معبد بودایی زنده اند تا آخرین ثبت شان را به ظهور برسانند. پس از ظهور همه رازها گشوده خواهد شد و گورها. رستاخیز بزرگتری در پیش است.

در ذهن ما که می خوانیم...

در میان خاطرات و عکس هایی که در اوهام این معبد مغشوش و مشوش پیچ و تاب می خورند شاید او بزرگ ترین راز به نظر می رسد. حداقلش اینست که به نظر می رسد. رازی تاریک که کلید آن نور است. او را باید بنا به سنتی که وجود ندارد و بر طبق آئینی که باید بیافرینیم، به آستان نور ببریم. در زبان فارسی ضرب المثلی است که می گوید: آب روشنایی است. پس آب هم باید باشد.

می نویسم آب، آب هم هست. تالار نور وسیع است اما روشن نیست. یعنی آنقدر که باید روشن نیست. در مرکز سقف گنبدی تالار دریچه ای ست که مسدوداست و گشایشش تالار را تعریف خواهد کرد. راز گشودن معمای این تاریکی کشف راز این دریچه است. روی دریچه چیست؟ سیمرغ؟ نه آن را مسدود کرده اند چون فکر کرده اند ممکن است همسایه ها از آنجا نگاه کنند. به داخل، به رازها. آسان است. کافی است روزی که آن را مسدود کرده اند به یاد آوریم و چون بهیاد نمی آوریم، تصور کنیم. از تصورمان خیال معبد تغییر می کند به پیش از تاریکی. می نویسم: نور.

ستونی از نور که در وسط تالار اعلام وجود می کند. به شدت، به شدت وجود دارد و حالا دیگر تاریکی بی معناست. نه البته بی معنا نیست. از ستون به سمت اطراف هر چه دورتر، تاریکتر (تر) یعنی طیف، یعنی شدت و ضعف. حالا می توان روی دو نقطه از هر پاره خطی بین ستون دیوارهای معبد ایستاد و گفت کنتراست یا تضاد. گفت حقیقت و دروغ-دروغ درست نیست. دروغ متضمن وجود گوینده ایست که حقیقت را پنهان کند اما اینجا حقیقت و عدم حقیقت وجود دارند. شاید باید گفت مجاز اما مجاز هم با حقیقت متضاد نیست. شاید...شاید باید گفت فقدان حقیقت- اگرچه ما هیچ وقت طیف را نمی بینیم و تنها نقاط و کنتراست ها هستند که وجود دارند. در چشم هامان نسبتی در کار نیست. بگذریم. مینویسم میز، جنسش باید از شیشه باشد. می نویسیم میز شیشه ای بزرگ. بزرگ برای اینکه او بتواند رویش بخوابد. همه با هم میز شیشه ای را می کشیم وسط تالار. وسط ستون. ستون از میز می گذرد. شکستی در نور نیست و اگر هست ما حس نمی کنیم. برای حس کردن شکست نور باید آب باشد تا نور در عبور از محیطی چگال تر تغییر کند و تازه آب را برای آیین روشنی نیاز داریم و البته آب را باید در ظرفی ریخت. می نویسم تشت آب.

ظرف انگور دیگر روی میز نیست و شاید با شدت تابش نور محو شده یا دیده نمی شود- سعی می کنیم همه چیز را همانطور که هست گزارش دهیم اگرچه واقعیت نداشته باشد- حالا تشت آب را می آوریم همه با هم. آب کافی نیست. می نویسم تشت را پر می کنیم. می نویسم ظرف، ظرف را پر می کنیم لبالب. آب مشغول است- عکاس رامی گویم یا عکس ها را- با حوصله چیزی در آب حل می کنند. نمی دانم چیست، بلورهایی خرد؛ الماس نیست. می دانم که الماس در آب حل نمی شود. شاید بلور نور است یا آنچه که نور راشکار می کند در خود. دامی برای نور. کاغذی را می آورند. حالا همه با هم تصویر پیشین معبد را به یاد می آوریم. کار ساده ست. حالا تاریک است و صدای آب می آید. کاغذ را گذاشته اند توی تشت. حالا صدای پایی می آید. جیرجیر پایه های میز لغزشی روی زمین دارد انگار. حالا دوباره می نویسم: نور. نور می آید.

نگاتیو است که بر میز خوابیده. نور از او عبور می کند انگار.

حالا کافی است بنویسم: قرمز.

نور قرمز رنگ می شود. آب پارچه ای روی نگاتیو می کشد سیاه. پارچه تمام نگاتیو را و تمام میز را تا روی زمین می پوشاند. او را بلند می کنیم. وزنی ندارد انگار. وزنش کم نشده، از بین رفته. وزن او، وزن رازی بوده که در خود حمل می کرده. وزن سوالی که پاسخش را می توانیم ببینیم. پارچه با کنار رفتن نگاتیو از روی میز کنار می رود. کمک می کند میز کنار برود. آب توی تشک کناری می خورد. پارچه را که گوشه ای از آن هنوز تشت را پوشانده می کشند. دستم را جلوی چشمم تکانمی دهم تا شعله ها را به سمتی برانم، از لابلای دود و آتش می بینمش. گریه نمی کنم اما بغضی در گلویم وول می خورد...

دختر در آب خوابیده. چشمانش را باز می کند.

فصل ششم از این کتاب را اینجا و بخش‌هایی از فصل اول را اینجا بخوانید.

پ.ن:
دوستان اطلاع دادند که سایت مانیها درایران فیلتر شده. این دو فصل را کپی کردم که می توانید اینجا و اینجا بخوانید.

1 comment:

Anonymous said...

То, что я часто говорил мужчин и женщин в том, что , глядя на хороший магазин электроники интернет, есть несколько факторов, которые нужно принимать во внимание. Прежде всего , необходимо убедиться, что выбрать авторитетных и надежных также розничный магазин, который получил большую критику и множество других покупателей и профессионалов бизнеса. Это позволит убедиться, что вы имеете дело с хорошо известными магазина, который обеспечивает хорошую помощь и помощь в их покровителей. Большое спасибо за ваш обмен понятия на этом блоге сайта. Желаем Вам удачи!