آرشیو دستنوشته ها

Thursday, January 04, 2007

الدورادو - بخش هایی از فصل اول کتاب نگاتیو نوشته هومن عزیزی

بخش هایی از فصل اول بخش دوم : الدورادو

...

از خانه شروع مي کنم .

لانه پرنده اي را ديدم که سرخ بود . کار چيني ها بود . کاردستي نبود . واقعي بود . در سواحل چين ، پرنده اي هست که با آب دهانش لانه مي سازد . آب دهانش چسبناک است و سنگهاي کوچک ساحلي را با آن بهم مي چسباند و خانه مي سازد . چيني ها منتظرند . وقتي خانه تمام شد ، آن را مي دزدند . پرنده لانه ديگري مي سازد . چيني ها دومي را هم مي دزدند . اين بار پرنده خانه ديگري مي سازد . اما اين بار آب دهانش با خونش آغشته است . اين همان خانه ايست که چيني ها بر مي دارند و يادگار نگه مي دارند . اسمش را خانه چيني مي گذارم .

خانه شاعر جوان خانه اي چيني بود . پدرش را – که شايد يکسره از قصه بيرون است – اينطور بياد مي آورد . او چهل سال سر و کله زده بود و سي سالش را در ارتش تلف کرده بود و با همه انقلاب ها و جنگ ها و... خانه اي ساخته بود اما خانه خراب شده بود . حالا چند سال بود که داشت خانه اي تازه مي ساخت که آمده بودند عراقي ها و خرابش کرده بودند و حالا داشت خانه سوم را مي ساخت . اين خانه اي بود که شاعر به عنوان خانه بياد مي آورد . پدر تمام عمر را پس انداز کرده بود تا سر پيري محتاج نباشد و محتاج بود هميشه . محتاج پس انداز بيشتر ... خانه چيني خانه پرنده ها بود اما در خروجي اش تنها وقتي پدر مي خواست باز مي شد . خانه چيني کوچک بود و سرخ رنگ . شاعر جوان بين جنگيدن با پدر و پريدن ، پريدن را ترجيح داده بود .

خيلي کارا مي کردم اون روزا . به قول بعضي ها سگ جون بودم . اما دود هميشه جلوي چشام بود . دود همه عمر ولم نکرد . قديميا مي گفتن مال ضعف قواي دماغيه ... البته اون موقع نمي شد فهميد قواي دماغي يعني چي ؟ فقط مي شد دود رو ديد . بايد به آسمون نگاه مي کردي تا مي ديديش . اولش اين طور بود . اما بعدا توي هر نقش و نگاري مي شد ديدش . اولا فقط وقتايي که کتاب مي خوندم يا طاق باز دراز مي کشيدم تا به آسمون نگاه کنم دود مي اومد توي چشام و با حرکت مهره چشمم حرکت مي کرد . هر طرفي رو که نگاه مي کردم دود مي پيچيد همون طرف . مي پيچيد و مي موند . تا باز مهره چشمم رو حرکت بدم ... اما کم کم دود تمام نگاهم رو پر کرد ...

از روزي که او دختر را از پنجره خانه اش ديده ؟ و يا پيشتر از همان زماني که او دختر را در اتوبوس ديده و عاشق شده ؟ مسخره است يا نه ، نمي دانم . عاشق شده و اين عشق احمقانه است براي خيلي ها . خيلي از ما که وقتي فيلمي درباره عشق مي بينيم ، يا درست تر اينکه ، وقتي فيلمي مي بينيم که شخصيت هاي اصلي اش عاشقند ، طرفدار عشقيم . اخلاق ديگر حضور ندارد . گريه مي کنيم براي پسر ولگرد که عاشق زني فاحشه شده و دعا مي کنيم به هم برسند ، اما وقتي براي يکي از نزديکانمان اتفاق مي افتد مي خنديم – پوزخند مي زنيم و مسخره مي کنيم . عشق مسخره است وقتي پاي شخص سوم در ميان باشد . بهتر اينست که هر داستان عشقي دو شخصيت داشته باشد . عشاق .

از همان روز شاعر جوان مثل لات ها راه مي افتاد دنبال دختر و ديده بودندش چند نفر از مردم . تعريف مي کردند وقتي چند نفري دور هم جمع مي شدند و حرف ديگري براي گفتن نداشتند . حرف البته زياد داشتند ، اما هيچ حرفي به اين اندازه مجذوبشان نمي کرد . دختر ، دختر زني ديوانه بود و به راحتي مي شد از اوهم با همين صفت ياد کرد . تنهايي ديوانه وار و سکوت بي پايانش هم اين ظن را تقويت مي کرد .

از خانه خارج نمي شد روزها و هيچ کس نمي دانست از کجا مي آورد مي خورد ... البته بودند کساني که مي گفتند او اصلا غذا نمي خورد . مي گفتند او يک روح سرگردان است که در همان زمان تولد مرده و بعد ها هي رشد کرده . رشد کرده تا به اين سن رسيده . سن که نه ، به شکلي در آمده که او را يک دختر جوان تصور مي کنند . وگر نه از کجا مي آورد مي خورد ؟ عين همين جمله را درباره اش مي گفتند . اين موضوع باعث مي شد آنها که باور نمي کردند روح باشد ، درباره روابط پنهاني او هم حرف بزنند . هرچند هيچ کس تا به حال چنين چيزي را نديده بود ، اما حتما فاحشه بود و مردهايي که به ملاقاتش مي رفتند برايش به جاي پول غذا مي بردند . هر چند اندام لاغرش باعث مي شد آدم فکر هر گونه غذا خوردنش را از سر بدر کند .

يکي از زنها ديده بود که پشت ساق پاي دختر گل سرخي خالکوبي شده . از کجا ديده بود کسي نمي داند .

: البته تو اين محل خونه ها کوچيکن و همه تو هم مي لولن ، هرکيم نخواد قاطي بشه حداکثرش اينه که بيشتر بهش گير مي دن . چون آدمي که نمي شناسنش براشون جالب تره . اين آدما دنبال راز مي گردن . رازاي همديگه ...

پسر جوان که به خانه اش رفت و آمد پيدا کرد ، اين ظن تقويت شد . در واقع او حالا با يکي از مشتريانش رابطه عاشقانه پيدا کرده بود . خيلي ها حسادت مي کردند و آرزو مي کردند به جاي اين جوان باشند .

موقعيت اجتماعي اش را از دست داده بود . شاعر جوان را مي گويم . پيشتر از اين به محافل شعر مي رفت و احترامي داشت . اما کم کم بي محلش مي کردند و وقتي اين بي محلي به بي احترامي رسيد ، ترجيح داد ديگر نرود .

البته اين فقط به دليل رابطه عاشقانه با دختر نبود . او مرده بود . بعضي ها اينطور عقيده داشتند . او به دلايلي که خيلي ها مي گفتند سياسي ست اعدام شده بود اما بعد روحش از زندان آمده بود بيرون و توي شهر ول مي گشت . تازه عاشق هم شده بود . خيلي ها که او را مي شناختند شهادت مي دادند که او اصلا شبيه آن آدمي که دستگير شد نيست . البته بياد نداشتند که او چه شکلي بوده و چون عکسي هم از او وجود نداشت نمي شد فهميد واقعيت ماجرا چيست . اما رفتارش به شدت غير معمولي بود ، يعني غير معمولي شده بود . آن خوشبيني و سادگي را که قديمي ها لطافت طبع و امروزي ها حساسيت شاعرانه مي نامند ديگر در او ديده نمي شد .

ديگر نمي شد تصور کرد اين آدم همان کسي ست که مثلا دوست يا فاميل يا همسايه بوده ... که او خودش را جاي شاعر جوان جا زده باشد و چون هيچ سندي در دست نبود نمي شد ثابت کرد اوست . تازه اصلا اهميتي نداشت که او باشد و نباشد . کسي آمده بود و عاشق دختر شده بود و عشق مهم بود ... اما خيلي ها شهادت مي دادند که گورش را بلدند و راست مي گفتند . سنگ گوري البته نداشت اما گورکنان شهادت مي دادند که شخصي به همين نام را در لعنت آباد دفن کرده اند . بدتراز اين که توي روز روشن مي آمد مي رفت توي خانه دختر و هر بار که مامورين مي ريختند توي خانه ، پيدايش نمي کردند . تمام خانه را زيرورو کرده بودند اما او غيب مي شد . دختر با چنان اطميناني در را باز مي کرد و مي رفت و مامورين را براي بازرسي خانه تنها مي گذاشت که مامورين از خشم ديوانه مي شدند . مردم محل هميشه جمع مي شدند از لحظه اي که وارد خانه مي شد ، يکي مي رفت زنگ مي زد و بقيه خانه را محاصره مي کردند تا مامورين بيايند اما .. شهادت مي دادند که او توي خانه است و راست مي گفتند اما مگر ارواح سرگردان را مي شد دستگير کرد ؟

روزها و شبهاي بسياري در حال خروج يا ورود به خانه دختر ديده شده بود . در ساعت هايي که جاي هيچ شکي را براي يک رابطه عاشقانه و جنسي باقي نمي گذاشت ..

پير زنهايي که هميشه دم درهاي خانه هاشان سبزي پاک مي کردند – و از زمان بحث روز شدن اين خانه فساد ديگر هميشه و در هر ساعتي از شبانه روز مي شد آنجا ديدشان – مي گفتند که دختر جادوگرست . بعد يادشان مي آمد که مادرش هم جادوگر بوده . داستان هاي زيادي نقل مي شد از آدم هايي که بدون سر از آن خانه نفرين شده آمده اند بيرون .

يکي شهادت داده بود که يکي از فاميل هايشان که در اداره اطلاعات است – و در آنجا همه چيز را درباره همه کس مي دانند – گفته که اين عکاس ها که پشت خانه دختر در آن زير زميني عکاسي دارند ، هيچ وقت جبهه نبوده اند . هيچ کس نمي دانست آنها چطور و از کجا پيدايشان شد . از روزي که يادشان مي آمد آنها در آن زيرزمين خرابه عکاسي داشته اند . در حالي که از جنگ تنها چند سال مي گذشت . آنها ناگهان ظاهر شده بودند و بدتر از همه اين که دختر همه مردم را هم جادو کرده بود براي اين که يادشان برود که پيش از آنها چه کسي در اين زير زمين زندگي مي کرده . ممکن بود آنها مشتريان دختر بوده اند و دختر آنها را جادو کرده چون پولش را نداده اند يا عاشقش شده اند . آنها را کر و کور و افليج کرده و ديگر هم نمي توانند از آن زير زمين بيايند بيرون. عجيب تر اينکه آنها هم مثل دختر هرگز از آن زيرزمين خارج نمي شدند . کسي مي گفت که ديده دختر شبانه غذا برده و ريخته روي زمين و آنها مثل سگ روي چهار دست و پا آمده اند خودشان را به پاهايش ماليده اند و غذا را روي زمين خورده اند . مثل سگ.

بعضي ها مي گفتند که دختر ساکنين قبلي زير زمين را کشته و از جنازه آنها براي جادو استفاده مي کند .

از ناودانهاي خانه دختر هميشه نخهاي بسياري آويزان بود . نخهايي که به آنها طلسم و جادو بسته بودند . طلسم هايي براي اين که جادو هاي دختر را به خودش برگردانند . پيرمرد دعانويسي بود که اين طلسم ها را مي نوشت . پول زيادي مي گرفت ، اما در عوض خيال طرف را راحت مي کرد . باد که مي آمد انبوهي نخ تکان مي خورد . دختر آنها را نمي ديد . مردم مي گفتند مي بيند اما وانمود مي کند نديده . اين نديده گرفتن عصباني ترشان مي کرد . بدتر اين که دعا ها بي تاثير بودند . پيرمرد دعا نويس مي گفت او باطل السحر دارد . دختر را مي گفت . مي گفت بايد هميشه دعاهاي تازه نوشت شايد دعايي از چشمش دور بماند و کارگر شود . اما مردم هميشه پول نداشتند و دختر همه دعا ها را مي ديد و باطل مي کرد .

در محله آنها بدترين اتفاق ها مي افتاد . يکبار سر کسي را گوش تا گوش بريده بودند . با اينکه قاتلش پيدا شد ، مشخص بود که کار دختر است . او علاوه بر اين که قاتل بود ، بدبختي را هم طلسم کرده بود که به قتل اعتراف کند . مردي را که به جاي قاتل گرفته بودند سابقه خوبي نداشت ، اما تا به حال قتل نکرده بود . او دزد و قاچاقچي خرده پايي بود که هميشه بر سر مواد مخدر و يا اختلاف با دوستانش که آنها هم بيچاره هايي مثل خودش بودند ، چاقو کشي مي کرد . اما هيچ وقت مرتکب قتل نشده بود . گفته بود اختلافش با مقتول بر سر مقدار زيادي مواد مخدر بوده که مقتول کلک زده و جاي ديگري پنهان کرده . مخفيگاهشان توي پارک بود . گفته بوداما مقتول تنهايي رفته و جاي مواد را عوض کرده . مخفيگاه کنار يک نيمکت بود توي سوراخي که در تنه درختي قرار داشت . روبروي خانه دختر . يکي از پنجره هاي خانه دختر به همان سمت باز مي شد . هر چند مردم هيچ وقت دختر را توي آن پنجره نديده بودند . اما ساده نبودند . مي دانستند که آن مواد کذايي هرگز پيدا نشد . مي دانستند که قاتل از توي پارک دختر را توي پنجره ديده و بعد رفته به خانه او . مقتول هم که با او قرار داشته فهميده و رفته . بعد دعوايشان شده و مقتول دختر را تهديد کرده . دختر هم جادويش کرده و گردنش را بريده . قاتل را جادو کرده يا فريب داده که جنازه و چاقوي خون آلود را ببرد و توي پارک دفن کند . تازه دختر براي اين که زودتر موضوع فيصله پيدا کند يکي از ماموران پليس را از موضوع با خبر کرده ، البته او ظاهر بسيار مومني داشت ، ريش بلند و پيراهني که روي شلوار مي انداخت و پيشاني اي که به علت زيادي سجده پينه بسته بود و چشم هايي که هميشه حالتي شبيه به گريه داشت و به خاطر نماز شب و گريه از خوف خدا بود ، وباز هم البته يکي دو نفر آدم خدانشناس حسود بودند که به او حسادت مي کردند و مي گفتند اين حالت به خاطر مصرف زياد مواد مخدر است و او هم با اين قاتل و مقتول ارتباط داشته... سعيد هم يک بار که آمده بود ترياک بخرد ديده بود ... و تازه بودند کساني که پيرو نظر دوم مي گفتند اين مامور خودش از مشتري هاي دختر است... ، و چون جنازه بعد از دست گيري قاتل پيدا شده بود و ماموران يکراست رفته بودند سروقتش . البته آنها مي گفتند که قاتل خودش محل جنازه را گفته و قتل را يکي از لاتهاي محل گزارش داده که خودش از قاتل شنيده ، بگذريم از اين که اين فرد آخري هم بعد ازآن ناپديد شد با اين که ماموران مي گفتند فراري شده اما مردم که ساده نبودند .

بعد ها که قاتل را درست درهمان پارک دار زدند و جنازه اش براي عبرت ديگران مدتها از طناب دار تاب مي خورد ، مردم گريه مي کردند و دختر را به خاطر اين همه جنايت نفرين مي کردند .

بدتر از اين ها اين بود که بيشترين اتفاقات بد ، در تمام شهر ، در اين محله مي افتاد . زمستان که مي شد همه دست و پايشان مي شکست . خوب کوچه ها خاکي بود هنوز و چراغهاي روشنايي معابر همه خراب بودند ... اما اين که دليل نمي شد زمستان اين همه آدم را دچار شکستگي و بيماري کند . بيشترين بيماري و مرگ و مير هم در همين محله اتفاق مي افتاد . مردم که ساده نبودند . اينهمه محله فقير نشين در تمام دنيا هست . چرا هيچ کدام از آنها اينهمه مرگ ومير ندارد . تازه آنها يک درمانگاه داشتند که تنها عيبش اين بود که بايد چندين ساعت براي رفتن پيش دکتر منتظر مي شدي . چند ساعت انتظار که نبايد باعث اينهمه بيماري لاعلاج مي شد ...

محله کتابخانه و ورزشگاه نداشت . کار هم پيدا نمي شد . اما مسجد و پارک و تلويزيون که بود . تلويزيون روزي چند بار اخبار پخش مي کرد و هفته اي يک فيلم سينمايي نشان مي داد . پس چرا بايد اينهمه جوان معتاد مي شدند . تلويزيون شبانه روز قرآن پخش مي کرد و برنامه هاي اخلاقي نشان مي داد . آيت الله ها و کارشناسان آنهمه ساعت درباره ايمان و کارهاي خوب حرف مي زدند . سر وقت اذان پخش مي کردند که در هيچ کشوري نمي کنند . پس چرا بايد جوانها ايمانشان را به خدا و پيغمبر از دست بدهند و نماز خواندن پدر و مادر ها را مسخره کنند . تازه ارتش هم بود . مي توانستند بروند و ظرف دو سال گروهبان بشوند . سپاه و بسيج هم بودند . ماشالله مملکت سه تا ارتش داشت ...

همه اين بدبختي ها به دليل اين بود که مردم گناهکار شده بودند . دوره آخر الزمان بود . دختران کوچک در توالت دبيرستان بچه سقط مي کردند و راههاي فاضلاب دبيرستان هفته اي يکي دوبار مي گرفت . جوانها ديگر خدا و پيغمبر سرشان نمي شد . عکس هاي سکسي پاره پوره را دست به دست مي کردند و توي خرابه هاي اطراف محله که شرکت مسکن سازان کوبيده بود بسازد اما رؤسايشان اختلاس کرده بودند و فرار کرده بودند و دولت قرار بود خودش بسازد ، دخترهاي کوچک و زنهاي فاحشه رامي بردند و مواد مخدر تزريق مي کردند .

اين بدبختي ها و گناهکاري ها به دليل اين بود که اين دختره گناهکار توي اين محله خانه کرده و مثل غده سرطاني همه جا را آلوده کرده بود .

وقتي جنگ شد خيلي از جوانها را بردند جبهه . سرباز بگير شد و هر کس بيشتر از هيجده سال داشت بردند . مردم منتظر بودند شاعر جوان را هم ببرند اما او از شانس بد قبلا سربازي رفته بود . اين بود که باز هم جلوي چشم مردم محل مي آمد و مي رفت و به گناهانش ادامه مي داد .

يکي دو نفر سعي کرده بودند جلويش را بگيرند وقبل از اينکه دختر او را هم جادو کند اين چيز ها را به او بگويند . اما او مثل ديوانه ها نگاهشان کرده بود و رفته بود . اين بود که مردم فهميدند دير شده . شاعر هم جادو شده بود .

آخوند محل براي اين که به موضوع فيصله دهد ، رفته بود خواستگاري دختر ، اما دختر جواب منفي داده بود . آخوند او را تهديد کرده بود که اگر به اين گناهان ادامه دهد به عذاب الهي گرفتار خواهدشد . اما دختر از خانه بيرونش کرده بود .

اين بي احترامي ديگر قابل تحمل نبود . بعد از آن بود که ماموران دهها گزارش دريافت کرده بودند و بارها ريخته بودند توي خانه دختر تا او را موقع انجام جرم دستگير کنند ، اما اثري از شاعر پيدا نکرده بودند .

مردم مي دانستند که او جادويي بلد است که شاعر جوان را نامرئي مي کند .

آن روز ها خيلي ها مردند . سالها از جنگ مي گذشت ، اما هنوز خيلي ها مي مردند . خيلي ها که جوان بودند . 18 سالشان شده بود و گرفته بودندشان و چپانده بودند مثل گوسفند توي کاميون . سر هاشان را تراشيده بودند و لباس گشادي تنشان کرده بودند . آموزش نمي دادند . وقت نبود . يک اسلحه مي دادند دستشان و مي فرستادند جلو . جلو که مي گويم ، منظورم خيلي جلو ست . جايي که مي شد با سنگ سربازان عراقي را زد . جايي که بين جوانها و سربازان حرفه اي عراق تنها يک ميدان مين فاصله بود . ميدان ميني که به سادگي از آن مي گذشتند جوانها . کافي بود هر کدامشان روي جنازه نفر جلويي پا بگذارد و بعدي روي جنازه او . به همين سادگي . سعيد هم رفته بود . روي ميدان مين نرفته بود . جلو رفته بود پيش تر هر چه قاطر داشتند فرستاده بودند روي مين ها و بعد سربازها ... راه باز شده بود . آتش خمپاره مي باريد و سعيد خمار بود . بد جوري خمار بود . از خاموشي شعله درون نمي لرزيد . سرماي درون مي لرزاندش . توي استخوان هاش باد مي آمد . درد زوزه مي کشيد توي استخوانهاش . درد هاش ، آتش هاي زير خاکستر افيون ، شعله مي کشيدند . دندانها در دهانش مي لرزيد .

ماه محرم بود . عراقي ها شليک نمي کردند . آنقدر آرام بود فضا ، که سربازان زير پشه بند ، در هواي آزاد ، در فاصله 30 متري دشمن خوابيده بودند . محرم ماه حرام بود . بين مسلمان ها – بين ساير مسلمان ها جنگ در ماههاي حرام - حرام است . اما ناگهان خواب سربازان بهم خورد . طوفان مرگ داشت مي وزيد . فرمان حمله آمده بود . محرم براي ايراني ها محترم نبود !

پيرزنان سياه پوش هر روز بيشتر مي شدند . پيرزنان بيشتر نمي شدند . لباسهاي سياه بودند که مسري شده بودند . روزي چند پيراهن سياه بيشتر مي شد . شاعر جوان ديگر به ندرت در روشنايي روز پيدايش مي شد . نيمه هاي شب ، مي شد او را ديد که مي آيد و مي رود . او هم مثل دختر عادت غذا خوردن را فراموش کرده بود و فقط با سيگار زندگي مي کرد . گاهي چايي مي خوردند . قندي را در پياله چايي خيس نمي کردند مثل پير مرد ها ، اما همان قندي که مي خوردند براي فعاليت شان کافي بود . مغر به غذاي زيادي نياز ندارد . اما همان نيمه هاي شب هم هميشه زمزمه پيرزنان را مي شنيد . فهميده بود که نفرينش مي کنند . نمي دانست چرا . البته ديگر کم کم عادت کرده بود . تا روزي که ناگهان فهميد او و دختر تنها ساکنان محله هستند . آنها را با مرگ تنها گذاشته بودند . اين بعد از انفجار پناهگاه بود .

پدر بسيج ناگهان ناپديد شده بود . ناپديد شدنش را هيچ کس نمي داند ، اولين بار چه کسي فهميد . مردم ناگهان با دوباره شنيدن اسم او از خواب فراموشي موقت او بيدار شدند و يادشان نيامد از کي او را نديده اند . او را توي تلويزيون ديده بودند . در فاصله اذان ها . در کليپ هايي که روي تصوير جوانهايشان در حال عبور از زير قرآن او ، نوحه اي سوزناک پيشاپيش بر مرگشان مي ناليد . پيرمردي بود با ريشي بسيار بلند و داغي بر پيشاني اش . همه مردم کشور او را مي شناختند . او هميشه با قرآني يا سيني اسپندي که دود مي کرد ، در دست ، در کنار صفوف عازمين به مناطق جنگي مي ايستاد و دود اسپند را فوت مي کرد توي صورت سربازان و يا از زير قرآن عبورشان مي داد . اينها سنت اند . سنت هاي بدرقه مسافر در کشور ما . مي دانيد که ... اما ناگهان تصوير پدر از تلويزيون محو شده بود و سالها بعد نمايشنامه نويسي که کسي نمي شناسدش اينروزها ، چون نمي خواهد حکم خدا درباره اش دوباره جاري شود ، قصه او را بر سر زبانها انداخت .

سعيد خمار بود توي سنگر و دکتري نداشتند که معاينه اش کند . پيچ و تاب مي خورد و درد مي کشيد . ساعتي پيش دردش شدت يافته بود . بوي آشناي افيون را شنيده بود و نمي دانست از درون يا بيرون . حالا که خوابيده بود ساعتي مي گذشت و ساعتي به حمله مانده بود . دمر خوابيده بود تا لرزش کشکک زانو هايش را با زمين مهار کند . دستهايش را گذاشته بود زير سينه اش و از فشار آن به شکم و سينه اش کمي احساس بهتري پيدا کرده بود . دست ديگرش پشت کمرش بود . بعد فهميده بود که دست خودش نيست . غلت زده بود و پدر را ديده بود با کلتي کمري در دست و لبخندي معصوم بر لب ...

حالا مي شد آزادانه به پارک رفت ، اما باز هم نمي رفتند . عشقشان انگار خارج از آن زندان تعريف نمي شد . عادت کرده بودند به عادت . گاهي مي آمدند و در چهار چوب در خانه مي نشستند و ستاره ها را نگاه مي کردند . از داخل خانه نمي شد ستاره ها را ديد . مي شد ستاره ها را ديد. نمي شد وسعت ستاره ها را ديد . قاب پنجره کوچک بود.

شاعر جوان خوشحال بود . مرگ به او آزادي داده بود . در پناه مرگ آزاد شده بود . مرگ هميشه آزادي مي آورد . ديده بود محکومان به اعدام تنها کساني هستند که محدوديتي در حرف زدن ندارند . هرچه بخواهند مي گويند . در پناه مرگ ايمني بي پاياني هست که مي شود هر چه مي خواهي در آن به زبان آوري . شايد اگر دستانشان بسته نبود محدوديت عمل هم از بين مي رفت . با اين فکر ها گريه مي کردند . گريه مي کردند اما اين گريه کردن باعث نمي شد فکر نکنند . دور باطل بود .

وقتي تير به صورت او خورد ، سعيد برهنه بود . آلت تناسلي پدر را و نفرت را هنوز در خود حس مي کرد ، نفرت از او و نفرت از خود . نفرت از مرگ و ترس مرگ . نفرت از آنها که نجاتش داده بودند ، شليک کرده بودند و او را با غرور لجن مالش تنها نگذاشته بودند . ديده بودند . نفرت از پدر ، از مفهوم پدر ، از کلمه پدر ...

روزي که موشک به پناهگاه خورد هم خيلي ها مردند . هزاران نفر مردند . پناهگاه خيلي محکم بود . قبلا به اين استحکام نبود . يکبار ماشيني از رويش رد شده بود و سقف پناهگاه فرو ريخته بود ، مجبور شده بودند ماشين را با جرثقيل از آن بيرون بياورند ، اما بعدا آمدند و دوباره درستش کردند . آنقدر محکم که هيچ چيز به آن اثر نمي کرد . سقفش را هم بلند تر از سطح زمين ساخته بودند که ماشين ها نتوانند از رويش رد شوند . اما وقتي که موشک به آن خورد خراب خراب شد . مردم مي دانستند که اين نفرين دختر بوده . او نفرين کرده بود تا همه آنها با هم بميرند . آنها که زنده مانده بودند خوب مي دانستند .

نفرينش کردند و نفرينشان گرفت . چند روز بعد بود که موشک به خانه دختر خورد . خانه او و عکاسي آب با خاک يکسان شد . همه مردند .

شاعر جوان هم پس از آن ناپديد شد . هر چند جنازه او هرگز پيدا نشد . البته هيچ جنازه اي پيدا نشد . هيچ کس نمي دانست جنازه ها کجا رفتند . و البته اين فرضيه ارواح سرگردان را تاييد مي کرد .

فقط آدمي را پيدا کردند لابلاي آوار که پوستش سياه سياه بود و موهايش سفيد سفيد . مردم مي دانستند او آخرين مشتري دختر بوده . از همين جا بود که فهميدند شاعر هم مي دانسته که او فاحشه است . سياهي پوست مرد نشانه گناه بود و عذاب الهي و سفيدي موهايش از وحشتي که در آن لحظه حس کرده . هيچ کس نمي دانست در آن لحظه در آن خانه چه اتفاقي افتاده . مرد هم چيزي نمي گفت . مثل بچه اي بود که تازه از مادر متولد شده باشد . گريه مي کرد . مبهوت بود . انگار هنوز زبان را نمي شناخت . مردم ولش کردند تا با وحشت و پشيماني از گناه تنها بماند .

پيش آمده بود به او پيامبر تاريکي بگويند . اين اسم را يکي از شاعران بزرگ آن روزها بر او گذاشته بود ...

پيامبر آتش هم همانوقت ظهور کرد . خودش را آتش زد تا هيچ کس نتواند بي توجه بماند . او همه را مجبور کرد به او توجه کنند و در آتش رقصيد . سالها رقصيد . مردم مي گويند او هنوز هم مي رقصد . کساني که دست زده باشند مي دانند . البته دست زدن به او جرات مي خواهد . جرات بازي با آتش و جرات باور آتش ...

او را مي شناختند . خيلي ها . البته نامش را به خاطر نمي آورند حالا . نمي دانند کي بوده . آن روز ها مي دانستند . اين هم از همان اتفاقات عجيبي ست که هميشه مي افتد .فراموشي را مي گويم . روزي همه ناگهان متوجه مي شوند که چيزي را از ياد برده اند يا اينکه حس عجيبي در خود مي بيند راجع به واقعه اي که ناگهان اتفاق افتاده ، ناگهان از چشم آنها ، هيچ چيز ناگهاني نيست . هميشه ريشه اي هست که نمي بينيم و ناگهان گلي ... ريشه ها را نمي بينيم . بعضي ها مي گويند اتفاقي را ناگهان آشنا حس کرده اند ، حس کرده اند که اين لحظه را دوباره مي بينند ، يعني قبلا ديده اند ، بعضي ها دليلش را تناسخ مي دانند ، بعضي ها خواب . فکر مي کنند اتفاق را شب قبل يا شب هاي قبل در خواب ديده اند . اما شايد ناخوداگاه ما يا زاويه اي از چشم ما که معطوف به سوژه اي نيست ، در کنار سوژه چيزي را مي بيند که يک تم فرعي ست براي ديدن و فقط با افتادن اتفاق است که آشناست . شايد هم ما ناگهان بعضي چيز ها را فراموش مي کنيم ، دسته جمعي ... گذشته پيامبر آتش ، نامش ، فراموش شده بود و شايد به همين دليل است که مجبوريم با اين نام از او حرف بزنيم . تنها چيزي که تا مدتي فراموش نشد سوختن او بود ، جاودانه سوختن او . او پيامي نياورده بود يا اگر هم آورده بود فراموش کرده بود بگويد و شايد اتش به گلويش اجازه نداد که بعدها بگويد . اگر چه نمي شد فهميد گلويش سوخته يا نه .

سوختن نبود . او فقط شعله ور نبود . او شعله بود . از لحظه سرايت آتش ديگر نمي شد بدنش را ديد ، فقط شعله ها بودند که پرهيب تن آدمي را به ذهن مي آوردند . دستش را يا شعله اي را که بجاي دستش بود ، تکان مي داد . مي شد تصور کرد حرف مي زند اما صدايي شنيده نمي شد . شايد کلماتش شعله ور مي شدند و مي سوختند . شکي نبود که حرف مي زد و کلماتش اگر چه نه به هيات صدا اما قابل لمس بودند . گرماي ميدان به اين امر شهادت مي داد . اگر چه مردم تنها چند روز به سوختن توجه کردند و بعد از آن از کنارش عبور مي کردند . نمي شود گفت گرما را حس نمي کردند ، اما شايد گرما به خودآگاهي شان راه نمي يافت . خوب ميدان ديگر از فصول پيروي نمي کرد و هميشه تابستان بود و البته کمي گرم تر ، يا شايد داغ .

او حضوري بود مثل خورشيد . البته کسي به گرمايش احتياج نداشت – شواهد اينطور نشان مي دهد – و تنها وجه تشابه اش با خورشيد اين بود که کسي نگاهش نمي کرد . اين شايد دليل حضورش بود ، حضور بي وقفه . مردم مثل روز به گرمايش عادت کرده بودند . کمتر پيش مي ايد که به خورشيد نگاه کنيم ، تنها حضورش را بر پوستمان و بازتاب نورش را بر اشياء حس مي کنيم . وجه تفاوتش هم شايد اين بود که غروب نمي کرد تازماني که مدفونش کردند . مدفونش کردند زير پايه مجسمه اي که يک مادر بود با پستانهايي بريده ...

مادر ، مجسمه نقره بود . جنسش از نقره نبود . نقره اسم پيرزني بود در دهي اطراف شهر که هنوز مي شد تبر خوني را روي ديوار خانه اش ديد .

نقره پنجاه ساله بود که عراقي ها حمله کردند . شوهر و پسرش اسلحه برداشته بودند و رفته بودند جلو ، پيشواز دشمن و کشته شده بودند . در همان اولين ساعت جنگ و البته اسمشان مثل اولين شهداي اسلام از هزار و سيصد سال پيش باقي نمانده . کرد بودند . عروسش حامله بود و مردم يا فرار کرده بودند و يا مرده بودند . ماه نهم بود و نمي شد دختر را حرکت داد و اگر هم مي شد مردم ترجيح مي دادند دختر هاي خودشان را از چنگ دشمن نجات دهند . گشتي ها که آمده بودند نقره رفته بود توي انبار . شايد لحظه اي ترسيده بود . اما صداي جيغ عروس فرصت ترسيدن برايش باقي نگذاشته بود . تبر را برداشته بود و دويده بود . کسي نمي داند عراقي ها چطور فرصت شليک کردن پيدا نکردند . يازده گشتي مسلح با تبر تکه تکه شده بودند . سالها بود که ديگر نمي توانست هيزمي بشکند اما روياي سرزمين واحد عربي را تکه تکه کرده بود ...

سينه هاي مجسمه را تراشيده بودند . مجسمه سرطان سينه نداشت يا اگر داشت آنقدر پيشرفته نبود که به قطع سينه بيانجامد . مراجع مذهبي سينه هاي نقره را هوس انگيز و غير شرعي تشخيص داده بودند . مثل سينه هاي فرشته هاي روي طاق بستان که هوس انگيز بود . مثل سينه هاي مريم مقدس در آن پيراهن سفيد و نازک سنگي که ممکن است مردم را گمراه کند . تقدس زنانه نيست . اين را از قرون وسطي تا به حال همه مي دانند . پيامبران دروغين که همه در آتش سوختند هميشه زني را به همراه داشتند که مقدس معرفي مي کردند و آتش پاسخي ست مناسب براي هر پيامبر کذاب .

مسعود فکر کرده بود در اين سينه ها چيزي ست که مادر دارد . مادري که با تکيه بر آن تبر بايد چنان استوار بايستد که دخترکي پناه گرفته در سايه اش را منطقي جلوه دهد . سينه ها را پر شير تراشيد . اشتباه از خودش بود . هنرمندي که شرع را در نظر نگيرد سزاوار همين است که زير آفتاب بر روي آن پايه داغ جهنمي ، قلم بدست بگيرد و سينه هاي نقره را سانسور کند ...

خطابه ها - فصل ششم از کتاب نگاتیو نوشته هومن عزیزی

خطابه ها

فصل ششم از کتاب نگاتیو

هومن عزیزی

1 . خطابه ي خاک

اکنون که نيستي و غيابت به ارتفاع خاکي ست که بر سر مي ريزم و وول مي خورم در اين خاک ، آلوده از چرک و منيِ نامردان که در رگهام فرو ريخته اند و اکنون که الله بر خرابه هاي ايران زوزه مي کشد ، تو نيستي .

اين خاک ها ، اين سنگ ها تبار تو اند و دودمان تواند که تو خاکي و دودمانت خاک و دودمانت زير خاک و من خاموش .

گريه ديگر ارتفاعي نيست که بخواهم به بلنداش بپرم و بال هام که چسبناک از مني که نمي توانند ، بپرم .

باد بر خرابه ها مي گريد .

باد گريه مي کند و کوچ آغاز مي شود و تو که نيستي از سمت امتداد نگاه من نمي آيي تا آمدنت را در قاب پنجره به فال نيک بگيرم و از ارتفاع تو ، و از ارتفاع مرگ بپرم ، پيش از آنکه اين چرکابه از قامت ديوار ها بالا بکشد خودش را و نفرت مرا ...

که پر مي شوم و خالي مي شوم و پر مي شوم و خالي نمي شوم از اين نفرت ...

خالي نمي شوم از آن کفر که تو بودي ... و الله زوزه مي کشد .بر لبه ي شب ، بر ديواري شکسته ، زوزه مي کشد و ريش انبوهش تکان مي خورد ...

با تني شکسته و واکسي بر روي دودمان تو نشسته ام و تنها مي توانم در مختصات نگاهي خيال کنم که تو را هرگز بر لبه ي روز نخواهد ديد ، با آن دو چشم ِباز مانده ي روشن که به تيرگي مي گرايد در معرض هوا و در معرض مرگ ...

با آن دو چشم باز مانده که بازي نمي کنند و در آنها ديگر از دروغ و شيطنت نشاني نيست .

آن دو چشم باز که نمي بينند مگر مرگ را .

آن دو چشم باز که هرگز در چشمان من نخواهند نگريست ديگر ...

و در چشم دشمن نخواهد نگريست ديگر ...

من خسته ام و در ميان مويه ها و خطابه ها خواهم زيست . با مويه ها حمام خواهم کرد تا تکه هاي واکس پوتين ها را پاک کنم .

ليدي مکبث غمگيني که لکه هاي واکس بر تنش و لکه هاي واکس بر روحش نشسته و پاک نمي شود ، اما مي شويد .

خطابه هاي من دايره هايي خواهند بود که مرکزشان تويي .

من موج مي زنم و خطابه هام از تو آغاز مي شوند .

بر نگرد .

پاک نمي شوم ...

2 . خطابه ي آتش

اي مردم !

با شما نيستم که از جنس من نيستيد .

رو به باد حرف مي زنم که شعله هام از اوست و از اوست که مي رقصم . براي او و در او مي رقصم که پلک هاش بسته است حالا ولي هرگز نمي خوابد .

با توام اي باد !

اين مردمان سايه هاي ناقص خويش اند . تعريف ناتمام خود که مي دانند و نمي دانند . آنچه مي دانند باور نمي کنند و گوش اند ، بي دهان .

از گوش ها نفرتي در من است و از« آري » .

من بنده ي « نه » هستم و بنده ي آن کسي که « نه » مي گويد .

اين مردمان گوش اند و بر چهره هاشان طرحي جز آري نيست .

بر لبه ي روز رُسته اند اما شب بر جان شان نشسته است و در دهان شان . در چشم هايشان تعجبي نيست گويي تمام جهان ، همواره چنين بوده است .

اي باد اين شعله ها تجسم من اند که استيصال از يافتن حبابي براي تنفس در برهوت اين آبگير ، مشتعلم کرد .

پس نامه اي نوشتم از دود که در راه است . در راه است تا چشم آن که بالاترين است . و تا چشم آن که بالا مي خواهد .

از آغاز اين راه ، سايه هاي خاموش اين مردم انتهاي راه را نشان مي داد . چون تابلوهاي سرنوشت که بر جاده ي « تو» نصب کرده باشند . در خود و با خود مي روي ولي آنان چنان در تو و با تواند و چنان تنهايي که راه به بيراه مي رسد و هدف به پوز خند . پس راهي به بالا بر مي گزيني و چون راهي نيست ، دودي ، نامه اي روانه مي کنم که سخت بر چشم بالا بنشيند و ببينند .

حالا ناچارند ببينند . « نه » را ببينند . نه فقط ديدن ، که ناچارند آن را نشان دهند و بگويند . حالا من آتشم و با آتش آنان را که عمري در من و حريم من پا گذاشتند ، پس مي زنم و پا به حريم شان مي گذارم .

حالا باد شعله هاي مرا با خود خواهد برد و زمين گرم خواهد شد و آب عروج خواهد کرد .

من جنبش ام .

خطابه ي من آتش ، رسالت من دود است .

3 . خطابه ي آب

اين نام مقدس را که به ياد خط تو بر آب مي زنيم ، بر خود مي زنيم ، و خواب نيست ...

خواب غايب ست و تن غايب . کور و کر و لاليم و بي دست و پا ، پس در ساحت اين کلمات و خطابه ها تن پوش کهنه ي آوا ها بر تن مي کنيم و موج مي زنيم .

ما بي تو ، با توايم و در توايم و در تو پنهان ، در تو و در خود . عمري به کار ثبت جهان بوديم و اينکه به کار ثبت تو، که ثبت کرده اي ما را بر کتيبه ي زبان .

با تو ايم اي چشم ثاني !

خالق ثاني !

پس چشم باش و نپذير !

زيرا جهان همانست که تو مي خواني وهمانست که تو مي داني !

دمي در چکاد ذهن تو گام مي زنيم و باز به زير مي آييم که ما را ديگر گونه مي بيني و ديگر گونه مي خواني و ديگر گونه مي سازي ... پس حقيقت ما نزد توست ، و اين صور فاني تا دمي که بر کاغذند و تا نخوانده اي وديعه اند نزد ما. پس جان مي سپاريم و لحظه اي – عمري – بعد به دست تواناي تو رستاخيز مي کنيم . رستاخيز مکرر .

ما دايره هايي هستيم در خود . آبيم و موج مي زنيم . بي شکليم و شکلمان همانست که تو در ظرف مي ريزي . تن مي سپاريم به تو . به خيالت . قطره ها ايم در هم يکي و در تو يکي . صدايمان با هم است . نفسمان و دردمان که اوست که تويي . اي تولد مکرر ما !

با صداي تو بر مي خيزيم . با صداي خواندن ات که مي خواني . ما را مي خواني و از آبشار گلويت فرو مي ريزيم و صداهامان بي گوشه و مورب و آرام . سر مي خوريم با هم ، از هم ، بر هم ، در هم ، سر مي خوريم و از گلوي تو مي ريزيم .

سرگذشت ماست دايره . در متن مي چرخيم و تو که مي خواني از متن به چشمان تو مي رويم و از ذهنت به گلويت و فرو مي ريزيم .

حاشا ! آلودگي در ما راه ندارد . پس زمينه مان سياه است . پاک نمي شود . شسته ايم ، پاک نمي شود .

مي زايد سياه و مي ماند .

در دل سياهي باليده ايم و در دل سياهي راست مي گوييم ، آنچه مي پنداريم راست است و تو نيک مي داني راست چيست .

پس راست بخوان که راست تويي .

چشم خداوند !

4 . خطابه ي باد

مردم !

اينک منم ، باد ، باد هرزه ...

هرزه ام ، خودرُويَم ، در خود و با خود مي رُويَم ...

با اين همه نيک مي دانم که از شما و در شما بودم و چون شما ، تنها ؛ تنها تفاوت ما در آنست که من بازي نمي دانم ، تنهاييم را صورتکِ لبخندي پنهان نمي کند و چون شما در برابر آيينه براي خود ، بازي نمي کنم .

نيک مي دانم ژرفاي اين تنهايي را که بار ها انديشيده ام که در اين آن در تمام کيهان حتي يک تن ، دمي به من نمي انديشد ، به هستي و چرايي و چگونگي من ، پس سخت تنهايم و تنهايي ام را پاس مي دارم .

بر آتش و در آتش مي وزم و نمي سوزم و خاموش نمي کنم ، ما به کار خويشيم ، هر يک به تنهايي خويشيم و نيمه ي ديگري .

مردم !

بر هرزگي من افسوس خوريد و نفرين کنيد ، زيرا که نيک مي دانم نفرين شما نردبان من است براي نيل به خويشتن ، هرچه از شما دور تر به خويشتن خويش نزديک تر و به او که در من است و در اويم .

بر بازي تان افسوس نمي خورم که فلک بي بازيچه به انديشه نيايد و دواير اتفاق دور مي زنند بيهوده ، همواره بر گرد آنکه بازي مي کند و بازي مي خورد که نمي کنم و نمي خورم ، افسوس نمي خورم که شما هم به کار خويشيد ، بر گرد خويشتن دور مي زنيد بيگانه با خويش و بازيچه هايتان را خوش مي داريد بر گردتان و هر لحظه مي پنداريد در کار آفرينش جهانيد ، من نيز ...

من نيز به پندار خويشم ، اما در کار باز آفريني جهان نيستم که آلوده و پست مي بينمش، چونان که خويش را ، پس به کار باز آفريني خويشم و رسيدن به حضور خويش در غياب تن ، که اکنون است .

اکنون بي دمي درنگ ، سخت ، در حضور خويشم و غياب ، غايب است و در حضورِ حضور ، سخت خرسندم .

اکنون که هر يک به کار خويشيم ، نه پندي دارم و نه پيغامي ...

مويه هاي باد نيز دوايري ست که « او » مرکز آنست . سنگي در آب که « هستي » ست و نيرو، که موج بر مي دارد و از آن گريزي نيست . نشنويد چه مي گويم و بگذريد .

بگذريد از من و در من که بادم و هوهويم به هوهوي جغد مي ماند که بر خرابه ي آرزوهاي مردمي مي مويد که در آرزويش ، مردم او بودند آنگاه که هرگز در ميان شان نبود .


انتشارات ارزان سوئد

2004-1382


بخش هایی از کتاب نگاتیو نوشته هومن عزیزی

ادامه متن از دستنوشته ها:

صفحه 98:

موهای بلند ممنوع بود. من موهایم را بلند کرده بودم. میبستم و قایمش می کردم توی یخه پیراهنم. قشنگ نبود، چون دیده نیم شد. فقط لج بازی بود. موی بلند ممنوع است اینجا. جاهایی هم هست که موی کوتاه ممنوع است. اختلاف هم سر ظاهر پیامبر است. یک مساله فقهی است. درباره درخت ها هم همینطور است. پیشترها بعضی شان موهای بلندی داشته اند، مثل بید مجنون.

اما حالا کوتاه می کنند. باغبانی کار خوبی است. گاهی می تواند هنر هم باشد. اما بید مجنون...

بید مجنون اینطور نبود. همه می دانند. آدم و حوا که قصد عشق بازی کردند، شاخه هایش را دور و برشان ریخت تا پنهان بمانند...

بید مجنون اینطور نبود. توی عکس های قدیمی که پدر و مادر در کنار آن بوسه ای را ثبت کرده اند، اینطور نیست، اما حالا کوتاهش می کنند. طبق سیره پیامبر، شاخه هایش تا یک و نیم متری زمین کوتاه می کنند، بیشتر شبیه قارچ است حالا. قارچ هایی که از سیره پیامبر روییده اند.

شمشادها هم همینطورند. کوتاهشان می کنند. خوب قشنگتر می شوند. اما دیگر نمی شود فکر کرد پشت آنها کسی، کسانی به بوسه مشغول باشند. تنکشان می کنند. آن سویشان پیداست. هیچ رازی نباید از چشم خدا پنهان باشد، جز تن. خدا پرده تن را امر می کند و پرده های پس از آن را نمی پسندد. پرده های اعمال را...

صفحه 131:

همیشه فکر می کنیم خدا بالاست، در آسمان. هیچگاه زیر زمین یا در دریا به دنبال تقدس نبوده ایم. تقدس همیشه در آسمان است. در ارتفاع... بس کن!

صفحه 144:

محله کتابخانه و ورزشگاه نداشت. کا رهم پیدا نمی شد. اما مسجد و پارک وتلویزیون که بود. تلویزیون روزی چند بار اخبار پخش می کرد و هفته ای یک فیلم سینمایی نشان میداد. پس چرا باید این همه جوان معتاد می شدند. تلویزیون شبانه روز قرآن پخش می کرد و برنامه های اخلاقی نشان می داد. آیت الله ها و کارشناسان آنهمه ساعت درباره ایمان و کارهای خوب حرف می زدند. سر وقت اذان پخش می کردند که در هیچ کشوری نمی کنند. پس چرا باید جوان ها ایمانشان را به خدا و پیغمبر از دست بدهند و نماز خواندن پدر و مادرها را مسخره کنند. تازه ارتش هم بود. می توانستند بروند و ظرف دوسال گروهبان بشوند. سپاه و بسیج هم بودند. ماشالله مملکت سه تا ارتش داشت...

صفحه 71:

... در خم شدن سر چیزی است که تقدس را به یاد می آورد و این شاید از پس زمینه بصری ماست، شاید یادآور تصاویر مسیح است و مطابق با آنچه از او می پنداریم که فراتر از تقدس و معصومیت که مصداق همان چیزی است که از شنیدن جمله "وقتی کسی به صورتت سیلی زد، سمت دیگر صورتت را پیش ببر" احساس می کنیم و شاید به دلیلی ساده تر، مثلاً افتادن سرش به یک سمت وقتی روی صلیب جان داد... و در تصویری که معروف است کشیشی از جوانی محمد پیامبر کشیده نیزف سرم به همین سمت خم است و این شاید در نگاه کشیش است که نقاشی مسیحی چنین است وگرنه در تصاویری که با همه ممنوعیت تصویرگری در اسلام از امامان شیعه داریم! و البته منصوبند به آن حضرات! چنین نیست و سر قائم است و نشان قدرت و صلابت...


چطور انتظار داری سوسیالیسم به فاجعه معتاد نباشد؟

و دموکراسی در ازای یک حبه حشیش

زنش را به فاشیسم نفروشد؟

چطور انتظار داری من امام زمان نباشم؟

(که برای خودکشی، در خیابان طالبان، با تاپ و شلوارک راه می روم!)

(مریم هوله)


فصل هشتم: ظهور

الدورادو سرزمین ظهور است. ظهور هر آنچه ممکن نیست. سرزمینی که آرزوست. سرزمین آرزوهاست. در الدورادو از ارتش خبری نیست. جنگی در نمی گیرد. الدورادو سرزمین طیف است. و در طیف تضاد نیست. آروزها روی نقطه ها متوقف نمی شوند. در آتلانتیس آدم ها روی آرزوهای هم پا می گذارند و تلاقی دو آرزو تلاقی دو منفعت است و دست کم یکی، همیشه شکست می خورد. اما در الدورادو همه می توانند آرزو کنند و به آرزوی خود برسند. اینجا قلمرو ذهن است و ذهن شاید از ماده باشد اما ماده نیست. نامحدود است. در آتلانتیس همیشه نهایتی هست اما در الدورادو، نه.

درآتلانتیس همیشه ناامیدی هست و نا امیدی، از محدودیت است که جان می گیرد. گرچه نطفه الدورادو در آتلانتیس بسته می شود. آروزیی که ما می کنیم، هر گاه ناامیدتریم آرزوها بزرگ ترند و گاه دردناک تر. دردناک از آن رو که تنها آرزو هستند و آرزو می مانند.

منجی از ناامیدی است که زاده می شود و آرش از حقارت شکست. ما خواب می بینیم و آرزو می کنیم دسته جمعی گاهی. آرش خواب ماست و منجی، آرزوی ما. آنچه که نداریم و دور از دسترس، تنها به ذهن می رسد.

حقارت هایمان را تنها در خیال پنهان می کنیم. اسطوره پرده است. حجابی بر شکست هایمان و ناامیدی هایمان.

عشق اسطوره است زیرا که دور از دست می شود هر روز. هر روز که چشم باز می کنیم دورتر. تنها می توان در کتاب های عاشقانه پیدایش کرد. آنجا که همه چیز سیاه و سفید است. طیفی نیست. عاشق و معشوق پاک اند و جهان ناپاک. نورند و جهان ظلمت. گرچه ما طیفیم همیشه.

نگاتیوها تنها برای ظهورند و وجود تصویر یا تصور و شاید واقعیت حتی. اما رازند و راز که گشوده شد نیست می شود. نگاتیو پس از آن، دیگر، وجود نخواهد داشت. او یک راز گشوده شده خواهد بود و معما چو حل گشت "ویران" شود.

بهمن یشت می گوید: هنگامی که دوره فرمانروایی اهریمن به پایان آید، سه بار، هر هزار سال یک بار، دختری باکره، در دریاچه ای که نطفه زرتشت آنجاست و 999 آشوفروهر از آن نگهبانی می کنند شنا می کند و باردار می شود. نخست هوشیدر، سپس هوشیدرماه و سرآخر سوشیانت به دنیا می آیند. اینان منجیان آخرالزمانند. بر می خیزند و جهان را از بدی پاک می کنند. اهریمن و دیوان و جادوان را می تارانند. اما دختر باکره چه می شود؟ کسی نمی داند. دختران باکره نگاتیوند؟ آیا نطفه، نور است و دختران باکره نگاتیو؟

یوحنای حواری می گوید: و در پنجمین دمیدن صور، چاه هاویه گشوده خواهد شد و دود چون تنوری عظیم از چاه بالا خواهد آمد، از میان دود ملخ ها به زمین بر می آیند که به آنها قوتی چون قوت عقرب های زمین داده شده است و صورت ایشان چون اسب های آراسته شده برای جنگ خواهد بود و بر سر ایشان تاج هایی از طلا... و دندان هایشان چون دندان شیران... دجال خواهد آمد و جهان از پستی و زشتی آکنده خواهد شد... پس از آن مسیح خواهد آمد تا فرمان پدرش را بر زمین جاری سازد...

... وقتی زشتی و پلیدی جهان را فرا گیرد، امام زمان (ع) ظهور می کند. او اسب حضرت امام حسین و شمشیر حضرت علی را با خود دارد. پیش آن حضرت، دجال می آید. او تنها یک چشم دارد و بر خری سوار است، از تک تک اعضاء بدنش نوای موسیقی خواهد آمد. او خروج خواهد کرد... یأجوج و مأجوج از شرق خواهند آمد و بر سر راه خود همه جا را ویران خواند کرد... پس امام زمان ظهور خواهد کرد و حق علیه باطل پیروز خواهد شد. حضرت چنان قتال خواهند فرمود که تا زانوی اسب شان را خون خواهد گرفت و آن حضرت و یارانش عدل را در جهان استوار خواهند کرد... حضرت عیسی (ع) در رکاب آن حضرت خواهد بود...

منجی ظهور کرد. هرچند تصویرش بر تصویری که از او بود منطبق نبود... لکه ای تصویرش را مغشوش می کرد و این تطابق را به هم می زد. او تنها یک چشم داشت، هر چند جز یاران و خواصش کسی هرگز او راندیده بود. اما شنیده ها تصوری از او ایجاد می کرد که با تصویر پیشین منطبق نبود. اما او مسلماً دجال نبود. هر چند او را سوار بر خری هم دیده بودند. امااز آنجا که با موسیقی مخالف بود نمی شد این خر را، خر دجال پنداشت. از این گذشته اومنجی جهان نبود، یعنی هنوز منجی جهان نبود. او عدالت را تنها در بخش کوچکی از زمین گسترد. عدالتی که خدایش فرموده بود. دست دزدان را برید- هرچند مردم گرسنه چاره ای جز دزدی نداشتند- و زناکاران را سنگسار کرد و مؤمنان را ولی امر مردم کرد. خون شاید به زانوی اسب آن حضرت نرسید اما تمام کشوری را سرخ کرد و می شد تصور کرد که کم کم این وعده های خدا هم جامه عمل خواهد پوشید. تصویری از او در دست نیست. تکنولوژی را که مظهر فساد بود به دور انداخت و ثابت کرد می توان بدون آن زندگی کرد و فرامین خدا را اجرا کرد.

استادیوم ها آن روزها تماشاخانه بود. گناهکاران را در وحشتی که تصور کوچکی از تصور وحشت جهنم بود به سزای اعمال پلیدشان رساند. عدالت او مظهر عدالت واقعی خداوند بود. حدود خداوند را بر گناهکاران در هر سن و جنسیتی جاری ساخت.

در آمدن اش، چون یأجوج و مأجوج به نزدیکی سرزمین خداوند آمده بودند، نمی شد تردید کرد. تنها از دجال خبری نبود. دجال را نمی شد شناخت. آنقدر فراوان بودند دجال ها، که نمی شد فهمید کدام شان واقعی است. رادیو را از موسیقی پاک کرد و گریه به موسیقی ملی بدل شد. لالایی همگانی...

او و یارانش بهشت و دوزخ زمینی را که تحقق وعده های خداوند بود آفریدند. آنها بهشت و دوزخ زمین را چنان که خدا وعده داده بود، ساختند و خداوند به قدرت خود چنان یاری شان کرد که این بهشت و دوزخ تصویری واقعی از جهان آخرت باشند...

مردم می گفتند آخرالزمان شده، او آمده بود وسط میدان و از روی کاغذی حکم محکومیت خودش را خوانده بود. مردم دخالتی نکرده بودند. دیگر نمی کردند. از روی سر هم سرک نکشیده بودند. از فاصله ای دور نگاه کرده بودند دزدانه و وانمود کرده بودند نگاه نمی کنند. پر و وبالشان سوخته بود. ده نفر باتوم بدست می توانست همه شهر را تا ابد کنترل کند. حکم را خوانده بود. یکی که اصرار می کرد بسختی بیاد می آورد و اصلاً مطمئن نیست، گفته بود که: حکم رو خودش نوشته بود. حکم محکومیت خودش بود، جرمشو یادم نیست، چی نوشته بود. اما حکمش سوزانده شدن با آتش بود.

بعد حکمشو اجرا کرد. می رقصید توی آتیش. ما زیاد دیده بودیم. خیلی ها اینکارو می کردن. تقریباً روزی نبود که کسی این کار رو نکنه، بخصوص دخترا، اما اون نمایش قبل از خودسوزیش خیلی عجیب بود. اومد چند تا تیکه چوب رو روی هم چید و رفت بالا حکمو و خوند و بعد خودش رو و چوبارو آتیش زد. چند روز می سوخت. ما تعجب کردیم از این همه وقت خاموش نمیشه. اما اون همونطور سرپا شعله می کشید و هرمش همه میدونو گرفته بود. آتیش نشونی اومد اما خاموش نمی شد. حرفی نمی زد. فقط می رقصید و گاهی گریه می کرد. سالها بود که همینطور می سوخت. 10-12 سالی از این قضیه می گذشت که خفه اش کردن. همون شایه مجسمه ای که بعداً مجسمه نقره گذاشتن روش. اما باورتون نمی شه اگه بگم. بعضی از مردمی که خونه ندارن، شبای زمستون جمع می شن دور مجسمه، چون اون مجسمه شبای زمستون هم مثل تنور داغه. من خودم بهش دست کشیدم. همون موقع که گریه می کردم...

مردم به او پیامبر آتش می گفتند. اسم گذاشته بودند روی بی نامی اش. گفته بودم که پیامبر تاریکی هم ظهور کرده بود. او هم آمده بود. مردی سیاه با موهای سفید ظهور کرده بود، همان روز. این دو ارتباطی با هم داشتند. در زمانه ای که کسی معجزات گفته شده در تاریخ را باور نمی کرد، معجزه کرده بودند. وجودشان معجزه بود. آنها عکس هم بودند. یکی نور بود و یکی ظلمت. یکی خودش را پشت آتش پنهان کرده بود و یکی خودش را پشت خودش، پشت تنش، پشت سایه اش. یکی تولدش معجزه بود و یکی مرگش. پیامبر آتش در مرگی ابدی می رقصید و پیامبر تاریکی از ویرانه و خاکستر آتشی متولد شده بود.

آنها نشانه های آخرالزمان بودند. هر چند نشانه های دیگر پیدا نشد و مردم از نگاه کردن به آسمان به دنبال طلوع دو خورشید یا شکافی که خبر از روز موعود دهد، خسته شدند و زمان به آخر نرسید.

اما آن دو راز بودند.

الدورادو سرزمینی ازلی ابدی است، برای آنها که در آن زندگی می کنند و به قول ابوتراب خسروی در هیأت کلمه. این آدم ها یا کلمات، همیشه زنده اند و به تکرار روایت مشغول، حتی اگر این کتاب بسته باشد. حتی اگر فوراً فراموششان کنیم آنها در میان این متن زنده اند، مشغول بازی نقش های ازلی ابدی شان، درست مثل ما در متن جامعه. کافی است کتاب رااز هر صفحه ای که خواستید باز کنید. نمایش و زندگی از همانجا آغاز می شود. انتخاب صفحات، انتخاب زمان است، زمان واقعه و این زمان در دایره ای ازل و ابد چرخ می خورد. ازل و ابد این آدم ها. صفحه را که باز کنید، رستاخیز است و از هر کجا که باز کنید از همانجا کلمات و آدم ها – کلماتِ آدم ها- شروع می کنند به زندگی. زندگی، زندگی است. پیشتر یا جلوترش خیلی فرق نمی کند. خاطرات مدورند و این کلمات همه چیز را می گویند. آب و ساکنان معبد بودایی زنده اند تا آخرین ثبت شان را به ظهور برسانند. پس از ظهور همه رازها گشوده خواهد شد و گورها. رستاخیز بزرگتری در پیش است.

در ذهن ما که می خوانیم...

در میان خاطرات و عکس هایی که در اوهام این معبد مغشوش و مشوش پیچ و تاب می خورند شاید او بزرگ ترین راز به نظر می رسد. حداقلش اینست که به نظر می رسد. رازی تاریک که کلید آن نور است. او را باید بنا به سنتی که وجود ندارد و بر طبق آئینی که باید بیافرینیم، به آستان نور ببریم. در زبان فارسی ضرب المثلی است که می گوید: آب روشنایی است. پس آب هم باید باشد.

می نویسم آب، آب هم هست. تالار نور وسیع است اما روشن نیست. یعنی آنقدر که باید روشن نیست. در مرکز سقف گنبدی تالار دریچه ای ست که مسدوداست و گشایشش تالار را تعریف خواهد کرد. راز گشودن معمای این تاریکی کشف راز این دریچه است. روی دریچه چیست؟ سیمرغ؟ نه آن را مسدود کرده اند چون فکر کرده اند ممکن است همسایه ها از آنجا نگاه کنند. به داخل، به رازها. آسان است. کافی است روزی که آن را مسدود کرده اند به یاد آوریم و چون بهیاد نمی آوریم، تصور کنیم. از تصورمان خیال معبد تغییر می کند به پیش از تاریکی. می نویسم: نور.

ستونی از نور که در وسط تالار اعلام وجود می کند. به شدت، به شدت وجود دارد و حالا دیگر تاریکی بی معناست. نه البته بی معنا نیست. از ستون به سمت اطراف هر چه دورتر، تاریکتر (تر) یعنی طیف، یعنی شدت و ضعف. حالا می توان روی دو نقطه از هر پاره خطی بین ستون دیوارهای معبد ایستاد و گفت کنتراست یا تضاد. گفت حقیقت و دروغ-دروغ درست نیست. دروغ متضمن وجود گوینده ایست که حقیقت را پنهان کند اما اینجا حقیقت و عدم حقیقت وجود دارند. شاید باید گفت مجاز اما مجاز هم با حقیقت متضاد نیست. شاید...شاید باید گفت فقدان حقیقت- اگرچه ما هیچ وقت طیف را نمی بینیم و تنها نقاط و کنتراست ها هستند که وجود دارند. در چشم هامان نسبتی در کار نیست. بگذریم. مینویسم میز، جنسش باید از شیشه باشد. می نویسیم میز شیشه ای بزرگ. بزرگ برای اینکه او بتواند رویش بخوابد. همه با هم میز شیشه ای را می کشیم وسط تالار. وسط ستون. ستون از میز می گذرد. شکستی در نور نیست و اگر هست ما حس نمی کنیم. برای حس کردن شکست نور باید آب باشد تا نور در عبور از محیطی چگال تر تغییر کند و تازه آب را برای آیین روشنی نیاز داریم و البته آب را باید در ظرفی ریخت. می نویسم تشت آب.

ظرف انگور دیگر روی میز نیست و شاید با شدت تابش نور محو شده یا دیده نمی شود- سعی می کنیم همه چیز را همانطور که هست گزارش دهیم اگرچه واقعیت نداشته باشد- حالا تشت آب را می آوریم همه با هم. آب کافی نیست. می نویسم تشت را پر می کنیم. می نویسم ظرف، ظرف را پر می کنیم لبالب. آب مشغول است- عکاس رامی گویم یا عکس ها را- با حوصله چیزی در آب حل می کنند. نمی دانم چیست، بلورهایی خرد؛ الماس نیست. می دانم که الماس در آب حل نمی شود. شاید بلور نور است یا آنچه که نور راشکار می کند در خود. دامی برای نور. کاغذی را می آورند. حالا همه با هم تصویر پیشین معبد را به یاد می آوریم. کار ساده ست. حالا تاریک است و صدای آب می آید. کاغذ را گذاشته اند توی تشت. حالا صدای پایی می آید. جیرجیر پایه های میز لغزشی روی زمین دارد انگار. حالا دوباره می نویسم: نور. نور می آید.

نگاتیو است که بر میز خوابیده. نور از او عبور می کند انگار.

حالا کافی است بنویسم: قرمز.

نور قرمز رنگ می شود. آب پارچه ای روی نگاتیو می کشد سیاه. پارچه تمام نگاتیو را و تمام میز را تا روی زمین می پوشاند. او را بلند می کنیم. وزنی ندارد انگار. وزنش کم نشده، از بین رفته. وزن او، وزن رازی بوده که در خود حمل می کرده. وزن سوالی که پاسخش را می توانیم ببینیم. پارچه با کنار رفتن نگاتیو از روی میز کنار می رود. کمک می کند میز کنار برود. آب توی تشک کناری می خورد. پارچه را که گوشه ای از آن هنوز تشت را پوشانده می کشند. دستم را جلوی چشمم تکانمی دهم تا شعله ها را به سمتی برانم، از لابلای دود و آتش می بینمش. گریه نمی کنم اما بغضی در گلویم وول می خورد...

دختر در آب خوابیده. چشمانش را باز می کند.

فصل ششم از این کتاب را اینجا و بخش‌هایی از فصل اول را اینجا بخوانید.

پ.ن:
دوستان اطلاع دادند که سایت مانیها درایران فیلتر شده. این دو فصل را کپی کردم که می توانید اینجا و اینجا بخوانید.